نویسنده: مصطفی حسینی طباطبایی
س- در آثار پیشروان فکر مادی – که از آنها سخن گفتید – نسبت به مذاهب بطور کلی، انتقادهایی شده است. این انتقادها ناگزیر با «اسلام» نیز برخورد دارند، در اینباره چه نظری دارید؟
ج- نقدهایی که بوسیلهی ملحدین غرب از ادیان شده اوّلاً ناقص و متناقضاند، مثلاً برتراندراسل در کتاب «چرا مسیحی نیستم؟» عموم مذاهب را محکوم میکند به اینکه سهمی در پیشرفت تمدن [بجز در دو مورد جزئی] نداشتهاند، در آنجا مینویسد: «البته با این همه [برای دلخوشی عدّهای!] این موضوع را اقرار میکنیم که مذهب تا اندازهای در دو مورد در پیشرفت تمدن تشریک مساعی داشته است، یکی اینکه [میبینیم] مذهب، مبدأ تقویمی برای بشریت شده و دیگر اینکه کاهنهای مصری را در ثبت کسوف و خسوف یاری نموده است، بقسمی که موفق شدند سرانجام آنها را پیشگویی کنند و به این ترتیب اعتقاد دارم که مذهب بجز این دو مورد، خدمت دیگری به جامعهی بشری انجام نداده است!»[1].
اما همین برتراندراسل در محل دیگری اعتراف میکند که مذهبیها خدمات بزرگی به تمدن کردهاند! از جمله در کتاب «جهانبینی علمی» دربارهی مجاهدات علمی مسلمانان مینویسد: «در سرتاسر اعصاری که از تاریکی و نادانی پوشیده بود، عملاً مسلمین بودند که سنت تمدن را پیش بردند و هر معرفت علمی نیز که صاحبنظرانی چون روجر بیکن (Roger Bacon) در اواخر قرون وسطی کسب کردند، از آنان اقتباس شد»[2].
این قضاوتهای متناقض نشان میدهد که راسل و امثال او هنگامیکه تصمیم میگیرند بر رد مذهب چیزی بنویسند، تعصب و در آنها مانع میشود که لااقل بفکر نوشتههای پییشین خود بیافتند و حساب مذاهب را از یکدیگر جدا کنند، لذا به عموم ادیان میگیرند که به اقرار خودشان بر همهی آنها وارد نیست.
این انحراف، بصورتهای دیگری نیز در آثار ملحدین غرب وجود دارد، مثلاً این عبارت کارل مارکس که گفته است: «مذهب یک وسیلهی اقناع صوفی مأبانه و افسانهوار و خیالی در مورد حاجات بشری و به منزلهی تریاک مردم[3]» است. بهیچوجه عمومیت ندارد به این معنی که مذاهب تخدیری و منفی هم وجود دارند و مذهب مبارز و مثبت و انقلابی نیز هست، مثلاً مذهبی که پیامبرش در مدت کوتاه رسالت خود شخصاً در بیست و هفت جنگ بر ضد بتپرستی و فساد و استثمار شرکت داشته[4]، چگونه ممکن است مذهبی تخدیرکننده و صوفیمآبانه بشمار آید؟ مذهبی که ملت مرده و پراکنده و ناتوانی را باوج قدرت و عظمت رسانید بطوریکه بزرگترین امپراطوریها را در هم شکستند و مسیر تاریخ را تغییر دادند و قرنها، بزرگترین تمدنها را در جهان اداره کردند، چگونه ممکن است آئین افیونیها! شمرده شود؟
ما فرض میکنیم که پژوهشگر که پژوهشگر عادی نتواند این واقعیت را بدرستی درک کند اما آیا کسی که خود را حداقل یک تاریخشناس آگاه و یک جامعهشناس خبیر معرفی میکند بخود اجازه میدهد که چنین قضاوتی دربارهی اسلام بنماید؟
اگر بخواهیم با خوشبینی افراطی در این مورد سخنی بگوئیم، باید اعتراف کنیم زمانیکه مارکس دربارهی عموم مذاهب اینگونه قضاوت میکرده، ذهنیت تاریخی او گرفتار محدودیت شده و به مذاهب خاصی که رهبانیت و ترک دنیا و تفرد و خلسه و بیحالی را برای تزکیهی نفس! تعلیم میدهد توجه داشته است نه بهمهی ادیان.
در آثار زعمای الحاد، این قبیل کلی گوییها بر ردّ مذهب فراوان دیده میشود، مثلاً این جمله را در نظر بگیرید که فروید میگوید: «درست به تناقض غمانگیزی که بین فکر پر تشعشع یک طفل سالم و ضعف مغزی یک بالغ متوسط وجود دارد بیاندیشید، آیا تربیت مذهبی از بسیاری جهات علت اصلی این پژمردگی نیست؟ چطور میتوان انتظار داشت اشخاصیکه تحت نفوذ ممنوعیتهای فکری واقع هستند به این ایدهآل رفیع که در پسیکولوژی: «طراوت فکری» نامیده میشود نایل آیند[5]؟» به نظر میرسد هنگامیکه فروید سخنان مزبور را مینوشته، منظرهی محاکمهی گالیه را بیاد میآورده و به آنگیزیسیون کشیشان، یعنی محکمهی تفتیش عقاید مذهبی ایشان، نظر داشته است و معلوم نیست چرا گناه رفتار حضرات را بگردن همهی مذاهب افکنده و مثلاً مذهبی را که در کتاب آسمانیش میگوید: «به آن بندگان من نوید ده که در پی شنیدن هر سخنی برمیآیند، آنگاه بهترین گفتار را پیروی میکنند»[6] نادیده گرفته است؟
در اینجا ناگزیر باید صریحاً بگویم که فروید و امثال او هرگز در متون مذاهب با رعایت انصاف تحقیق نکردهاند بلکه بعلت برخورد با مذاهب تحریف شده و مشاهدهی ممنوعیتهای بیدلیل و رفتار کشیشان علیل! عمری در خشم و نفرت نسبت به مذهب بسر بردهاند و این خشمها، بصیرت طبیعی آنها را محو کرده و نگذاشته است تا از سر انصاف نگاهی به حقیقت اسلام بیافکنند.
البته من نمیگویم که در میان مسلمانان مردم خشکاندیش و خرافی وجود ندارد، سخن ما اینست که اسلام در اعطای آزادیهای عقلی به مسلمین، کمال وسعتنظر را از خودشان نشان داده است، و کسیکه در مذاهب تحقیق میکند حساب اسلام و قرآن را لازمست از حساب عدهای روحانی قشری و آلوده به تعصب، جدا کند زیرا که روحیهی آنان معلول بیگانهای است که با تربیت و فرهنگ اسلامی منافات دارد و تاریخ حرکات عقلی در اسلام گواهی میدهد که مسلمین بویژه در دورانهای اصالت و قدرت از آزادیهای علمی و نشاط فکری فراوانی برخوردار بودهاند[7].
ایرادهای دیگری نیز در اندیشههای پیشوایان الحاد بر عموم مذاهب وجود دارد که برخی از آنها ناشی از اختلافنظر در طرز تلقی نسبت به «ارزشهای اخلاقی و انسانی» است، مثلاً آنجا که سارتز میگوید: «آنها که دست از دنیا شستهاند و به نیک و بد اجتماع کاری ندارند از آنها که در شریفترین پیکارهای انسانی شهید شدهاند پاکترند!» چرا که دستهی اخیر اگر خود کشته نمیشدند، دیگران را میکشتند.
این سخن با تمام مذاهب که در طول تاریخ، شهدایی را تربیت کردهاند مخالفت میکند و بطور کلی به تربیت مذهبی اعتراض مینماید ولی این اعتراض ناشی از آنست که سارتر، حیات انسانی را باترازوی دیگری غیر از آنچه مذاهب میسنجند، توزین میکند. از دیدگاه مذهب، در زندگی انسان ارزشهایی وجود دارد که از «مجرّد زنده بودن» بمراتب بالاتر است، لذا اگر آن ارزشها در جامعهی انسانی به خطر بیافتند مذهب دستور میدهد که هر چند عدهای زندگی را از دست بدهند با اینهمه باید برای نجات ارزشهای مزبور به پیکار برخاست، و آن ارزشها همان است که چون از شاهکارهای نویسندگان بزرگ حذف شوند، شاهکار بکلی سقوط میکند و تبدیل به خوردن و خوابیدن و راه رفتن و سخن گفتن ... میگردد. و اوج آن ارزشها را که حقپرستی و عدالتطلبی و ایثار و فداکاری و تکامل معنوی و امثال این امور باشد باید در متون مذاهب بخصوص در اسلام جست.
پس میبینیم ارزش نهایی زندگی، برای سارتر در ظهور کمالات و پدیدههایی نیست که مذاهب به آن تکیه میکنند و بخاطر آنها به زندگی ارج نهند بلکه سارتر با بیان گذشتهی خود اهمیت «زنده بودن» را بالاتر از آن ارزشها میشمرد و از همین جهت به شهدای مذهب که حاضر میشوند زندگی دیگران را به خطر بیفکنند تا ارزشهای مزبور پایدار بمانند یا ترقی کنند اعتراض مینماید.
علاوه بر این، باز هم اعتراضات در اندیشههای سارتر و مارکس و فروید و امثال ایشان نسبت به عموم مذاهب ملاحظه میشود که البته با اسلام هم برخورد دارند، و از قبیل تخطئه «جهانبینی توحید» و انکار «هدایت بشر از راه وحی» و «حیات پس از مرگ» که گفتگو از این مباحث ما را به سخنانی جدا از آنچه در اینجا مورد نظر بود میکشاند و امیدوارم که به توفیق خدا ایرادهای مزبور را در آینده تحت عنوان «محاکمات فلسفی» پاسخ گوییم.
پانوشتها
--------------------------------------------------------------------------------
[1]- کتاب : «چرا مسیحی نیستم؟» فصل مربوط به اینکه : «آیا مذهب سهمی در تمدن داشه است؟».
[2]- جهانبینی علمی، صفحه 7.
[3]- تاریخ فلسفه سیاسی تألیف دکتر پازارگاد، جلد سوم، صفحهی 943.
[4]- قال محمدبن عمر: «مغازی رسول الله -ص- معروفهی مجتمع علیها، لیس فیها اختلاف بین أحد فی عددها وهی سبع وعشرون غزوة». (تاریخ طبری، جزء ثالث، صفحهی 153).
[5]- فروید و فرویدیسم از فلیسین شاله صفحهی 169 و 170.
[6]- (سوره الزمر، آیهی 18).
[7]- مطالعهی کتاب «کارنامهی اسلام» اثر دکتر عبدالحسین زرینکوب، در این زمینه سودمند است.
نظرات